رمان ببار بارون فصل2
رمان ببار بارون فصل 2 نگاهش کلافه بود.. ولی من تصمیممو گرفته بودم!.. -- ببین اگه واقعا بنیامینو می خوای، پس سعی کن حفظش کنی..اونم فقط مال خودت..نذار نگاهش بره سمت زنای دیگه..الان فقط نامزدشی و درسته عقد دائم نکردید ولی به هم محرمین........... - خب به نظر تو من باید چکار کنم؟!.. --اینطور که از ظاهر امر پیداست و از خودتم شنیدم تو حتی اجازه نمیدی پسره ببوستت..یا حتی با خیال راحت دستتو بگیره..خب این درست نیست....اگه می خوایش، باید تو چند مورد باهاش راه بیای وگرنه کمترینش اینه با وجود تو که همسرشی خواسته هاش براورده نشه و اونوقت........مکث کرد و تو چشمام زل زد: خودت منظورمو که می فهمی درسته؟!.. سرمو تکون دادم و نگاهمو به دستام دوختم..با انگشت اشاره م به پشت دستم می کشیدم و به حرفای نسترن فکر می کردم..درسته..من با اینکه قلبا علاقه ای به بنیامین ندارم ولی انتخابش کردم..می خوام که باهاش ازدواج کنم و از این خونه برم..از اول هم قصدم همین بود.. صدای نسترن منو به خودم اورد!.. -- سوگل الان تو این دوره و زمونه دخترا برای جلب توجه ِ همسر و یا حتی نامزدشون هزار جور کار انجام میدن..نمیگم تو هم همونا رو مو به مو عملی کن....نه، منظورم اصلا این نیست ولی کمی بهش توجه کن..روی خوش نشونش بده..می دونم با روحیه ای که تو داری سخت میشه اینکارو کرد ولی سعی ِ خودتو بکن..اگه خواست دستتو بگیره ممانعت نکن..خواست صورتتو ببوسه این اجازه رو بهش بده بالاخره به هم محرمین مشکلی نداره..اگه بهت زنگ می زنه که حاضر شو میام دنبالت بریم بیرون نگو نه حوصله شو ندارم..کمی به ظاهرت برس....چیه این رنگای تیره و کدر، واسه دختری به سن تو که از قضا نشون کرده هستی و انگشتر نامزدی دستت کردن مناسب نیست.... دستامو گرفت:عزیزم خواهرانه دارم بهت میگم..درسته من این تجربه ها رو نداشتم تو زندگیم ولی خب نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم!..بالاخره 2 تا چیز ِ به درد بخور تو این کتاب متابا یاد گرفتم دیگه درسته؟!.. به صورتش نگاه کردم..لبخند می زد..چقدر دوسش داشتم..من اگه نسترنو نداشتم حتما تا الان مرده بودم!.. ناخوداگاه بغلش کردم..گونه ش رو بوسیدم و گفتم: ممنونم نسترن..اگه تو........ اروم زد پشتم و به شوخی گفت: خیلی خب من باز 2 کلوم با تو حرف زدم زرتی جو گیر شدی؟!.. لبخند زدم..از تو بغلش بیرون اومدم.. زل زد تو صورتم.... -- الان حتما بابت بی توجهیات ازت دلگیره..اینطور که معلومه از همون روز اول بهش روی خوش نشون ندادی.. شاید واسه همینه که گاهی تند رفتار می کرده و این عدم توجه باعث میشه که تو فکر کنی اون درکت نمی کنه و اونم فک کنه که بهش علاقه ای نداری.. پس یه کم کوتاه بیا.... فقط........ ابروهاشو طبق عادت انداخت بالا و با لبخند شیطنت باری گفت: فقط یه وقت نذاری شیطونی کنه!..حواست باشه خواهری زیاد از حد بهش رو نده.... خندید ..و من از اون خنده ی خاص و معنی دار سرخ شدم و با لبخند سرمو زیر انداختم.. به شوخی زد به شونه م و گفت: هوی تو که باز عین لبو پخته، قرمز شدی؟!....سوگل؟!.. نگاهش کردم..لبخندش کمرنگ شده بود ولی نگاهش همونطور مهربون وشیطون تو چشمام قفل شد!.. -- نمی خوای بیشتر فکر کنی؟!..عزیزم ازدواج و زندگی ِ مشترکی که قراره کنار همسرت داشته باشی مثل خاله بازی نیست..هزار جور فراز و نشیب و باید متحمل بشی..اگه شوهرت واسه ت همسر نباشه و اون درک صحیح رو در مقابل مشکلات و علی الخصوص همسرش نداشته باشه زندگی واسه ت جهنم میشه سوگل..داغون میشی!..تنها و یه تنه چطور می تونی از پس مشکلات بر بیای؟!..به این امید که شاید یه روزی علاقه ای به وجود بیاد زندگیت و بر چه پایه و اساسی می خوای بسازی؟!..فقط به همین شایدها می خوای تکیه کنی؟!.. - نمیگم کارم درسته ولی راهه دیگه ای برام نمونده..تو که از همه چیز خبر داری..از نگاه های بی تفاوت مامان..از نفرت نگین نسبت به من که خواهرشم..از اخلاق خاص بابا که گاهی باهام خوبه و گاهی تحت تاثیر حرفای مامان سرد میشه و....... لبمو گزیدم .. صدام می لرزید: من هیچ گرمایی از محبت اطرافیانم جز تو حس نمی کنم نسترن..از همون بچگی آرزوی یه تغییر فصل کوچیک تو زندگیمو داشتم..اینکه بهار بیاد و خزون و سرما رو از وجودم بگیره..ولی نیومد..21 ساله که تو آرزوش دارم بال بال می زنم..نمی دونم..شاید دارم با این کارم بدتر زمستونو به زندگیم دعوت می کنم..همه ش حدس و گمان ِ .... نیشخند زدم و ادامه دادم: اون اوایل رفتار بنیامین باهام خوب بود..با علاقه نگام می کرد..خودم این بلا رو سر خودم اوردم....تو راست میگی..من با ندونم کاری دارم بنیامین رو از خودم دور می کنم..اگه واقعا واسه ش زن باشم اون هیچ وقت نگاهش سمت دخترای دیگه کشیده نمیشه!.. با لبخند سرشو تکون داد و از روی تخت بلند شد..دستمو کشید و منو هم وادار کرد بایستم!.. -- بسه دیگه دهنم کف کرد بریم یه چیزی بخوریم.. - کجا؟!.. --این موقع شب که جایی نمیشه رفت فعلا بریم تو اشپزخونه..امروز هوس کردم یه جعبه رولت گرفتم تا نگین خوابه بریم دخلشونو بیاریم!.. به نگاه و کلامش که رنگی از شیطنت کودکانه داشت لبخند زدم.. - چطور امشب نگین انقدر زود خوابیده؟!.. شونه شو بالا انداخت : چی بگم..تو که زدی بیرون اونم از مامان اجازه گرفت با دوستاش بره بیرون....پوزخند زد:می دونی که فقط جلو مامان کافیه لب تر کنه....خلاصه که دیر برگشت خونه..بابا هم عصبانی شد و بحثشون بالا گرفت..نگین ام با قهر رفت بالا و مامان رفت پیشش..اینطور که اون موقع می گفت خوابیده!.. کسی تو هال نبود!.. همراه ِ نسترن کمی از رولت شکلاتی و نارگیلی رو با ابمیوه خوردیم.. -- فردا با 2 تا از بچه های دانشگاه قرار داریم بیرون..تو هم بیا.. - باور کن حوصله شو ندارم.... اخم کرد: ای بابا باز که تو گفتی حوصله ندارم!..بیا بهت خوش می گذره..داریم ترتیب یه سفر 3 روزه رو میدیم.. -- از طرف دانشگاه؟!.. خندید: نه بابا ما که از این شانسا نداریم!..همینجوری.. - کجا؟!.. -- جاشو هنوز مشخص نکردیم..ولی به جون خودم اگه « نمیشه » و « حوصله ندارم » و چه می دونم کلا « نه » بیاری تو کار، من می دونم و تو..اینجا رو دیگه حتما با خودم می برمت!.. سکوت کردم.. از سفر بدم نمی اومد ولی خلوت ِ خودمو بیشتر دوست داشتم..شاید هم بهش عادت کرده بودم و حاضر به ترک این عادت نمی شدم!.. *************************************** سارا کمی رو صندلی جا به جا شد و گفت: خب چی سفارش بدیم؟!.. نسترن دست به سینه تکیه داد: فقط بستنی!..تو این گرما هلاکم!.. به من نگاه کرد و سرشو تکون داد: تو چی سوگل؟!.. شونه م رو از سر بی تفاوتی بالا انداختم: فرق نمی کنه!.. نگار که تا اون موقع ساکت نشسته بود گفت: منم مثل نسترن بستنی سفارش میدم..یه چیکه اب تو تنم نمونده همه ش تبخیر شد!.. سارا پشت چشم نازک کرد: پس چرا می خوای بستنی بخوری؟!..برو دهنتو بگیر زیر ِ شیر اب سردکن........ نگار خندید: تو رو سننه .. سفارشتو بده!.. همه سفارش بستنی دادن.. نگار یه مقدار ِ زیاد از بستنی رو گذاشت دهنش ..از سرمای زیاد اخماش جمع شد و چشماشو باریک کرد: پوکیـــدم!.. نسترن و سارا خندیدن..نگار به سارا چشم غره رفت: کوفت.....و به لپای باد کرده ی سارا اشاره کرد و گفت: نترکی هِـــی..کمتر بخور، قرار که نیست فرار کنه.. به سارا نگاه کردم..با ولع بستنیش رو می خورد..دختر تپل مپلی بود..و صد البته بامزه!.. سارا اخم کرد و خواست جوابشو بده که نسترن گفت: ای بابــا ..ما باز با اینا اومدیم بیرون و نشد یه بار مثل ادم با هم حرف بزنن ..از سنتون خجالت بکشین!.. سارا_ صد دفعه بهش گفتم به هیکل من گیر نده اما بازم...... نگار با شیطنت ابروشو بالا انداخت: تو نخور، بعد ببین من گیر میدم؟!..همینجور پیش بری2 روز دیگه از در پارکینگم تو نمیریا از ما گفتن بود!.. سارا بی تفاوت کمی از بستنیش رو خورد.. سارا_ مال تو رو که نخوردم..مال بابامه می خورم نوش جونم!.. نگار لباشو کج کرد: قشنگ معلومه همه هم گوشت و چربی شده به جونت.. نسترن خندید و من با لبخند سرمو زیر انداختم.. سارا حسابی جوش اورده بود.. نسترن_ بس کنید بچه ها می خوام یه چیزی بهتون بگم!.. سارا و نگار ساکت شدند .. نگاهشون به نسترن بود.. نسترن_ یادتونه چند روز پیش سر یه سفر ِ سه روزه با هم حرف زدیم؟!.. اخمای سارا از هم باز شد و گفت: اره یادمه.. که قرار شد رو جاش فکر کنیم.. نگار_ منم پیشنهاد دادم بریم اصفهان!.. سارا_ نه بابا تو این گرما هلاک میشیم..بریم یه وَری که از این اب و هوا خبری نباشه!.. نگار_ الان همه جا همین بساطه..پیشنهاد خودت چیه نسترن؟!.. نسترن مکث کرد..دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد: گیلان!.. نگار با تعجب گفت: گیلان؟!..چرا اونجا؟!.. نسترن_ چرا اونجا نه؟!.. نگار_ خب 4 تا دختر تنها پاشیم بریم جایی که نمی شناسیم بگیم چند من ِ ؟!..باز اصفهان خونه ی عمه م هست راحتیم!...... نسترن_ من اونجا رو تا حدودی می شناسم، مشکلی نیست!.. با تعجب نگاهش کردم..ولی نسترن متوجه ِ من نشد..گیلان چه ربطی به نسترن داشت؟!.. سارا_ من که موافقم..اتفاقا اب وهوای گیلان الان محشره.. نگار پوفی کرد و گفت: خونه رو چکار کنیم؟!..جایی واسه موندن نداریم اونجا!.. نسترن_ تو فکر اونش نباش..هم جاش هست هم کلی جا واسه تفریح.. نگار رو به من گفت: تو نمی خوای چیزی بگی؟!.. - چی بگم؟!.. نگار_ نظری چیزی!.. - نسترن ازم خواست همراهتون بیام منم حرفی ندارم..این برنامه بین خودتون بوده من دخالت نمی کنم!.. نسترن با لبخند گفت: پس همگی اوکیو دادید دیگه نه؟.. سارا سرشو تکون داد..نگار گفت: هر جا باشه جز تهران من پایه م..کلی دود و دم فرستادم تو، بریم گیلان یه کم تصفیه ش کنم.. منم که حرفی نداشتم و موافق با جمع .. و بنا بر این شد که اخر هفته یعنی 5 روز دیگه حرکت کنیم!.. ************************************ تقریبا 2 روزی می شد که از بنیامین خبر نداشتم..نه اون زنگ می زد و نه من سراغی ازش می گرفتم..توی این مدت روی تک تک حرفای نسترن فکر کردم..اینکه باید چکار کنم تا بنیامین رو نگه دارم.. برای خودم؟!.. اره چون قراره باهاش ادواج کنم..یه ازدواج معمولی اما..هر چند از دید همه الان اون همسرم محسوب می شد!.. گوشیم زنگ خورد..خودش بود..با دیدن اسمش روی صفحه ی گوشیم نفس عمیق کشیدم..باید نقش بازی می کردم که از دستش ناراحت نیستم..دکمه ی برقراری تماس رو فشردم.. -الو..... به اندازه ی 3 ثانیه سکوت و بعد از اون صداش آروم و تا حدی گرفته تو گوشی پیچید: الو....سوگل.... لبای ترک خورده از خشکی نفسهام رو با سر زبونم خیس کردم: سلام!....خوبی؟!.. -- سلام..خوبم تو چطوری؟!.. تعجب رو تو صداش حس کردم..من هیچ وقت حالش رو نمی پرسیدم!.. - خوبم ممنون!.. سکوت کرد..سکوت کردم..چی داشتم که بگم؟!..از چی بگم؟!.. --سوگل هنوز پشت خطی؟!......... - آره بگو..چیزی شده؟!.. --نه، هیچی....می خوام امروز ببینمت!.. مکث کردم..از روی تردید..از روی بی تفاوتی، که سرسختانه به مبارزه با اون ایستاده بودم..از روی سرمایی که اصرار بر محو شدنش داشتم و..چه بسا موفق نبودم!.. اما گفتم: باشه!..کی؟.. --عصر منتظرم باش میام دنبالت!.. -باشه..... --تا بعد.. تماسو قطع کرد..بدون اینکه منتظر جمله ای از جانب من باشه.... با بغض ِ ناخواسته ای گوشی رو انداختم رو تخت..طبق عادت تو موهام چنگ زدم و سرمو فشردم.. پس این کابوس کی می خواد تموم شه؟!.. ********************************************** سر میز شام نسترن موضوع سفرمون رو پیش کشید..بابا نیم نگاهی به من انداخت و همونطور که با محتویات بشقابش مشغول بود گفت: چند روز؟!.. نسترن_ 3 روز..فقط بابا میشه ماشینتون و قرض بگیرم؟!.. بابا سرشو تکون داد: از دست فرمونت خاطرم جمع ِ ..فقط بازم مراقب باش!.. نسترن با لبخند سر تکون داد ....به مامان نگاه کردم..اخماشو کشیده بود تو هم....به نگین نگاه کردم که دست از غذا کشیده بود و با خشم به نسترن نگاه می کرد..و همون نگاه متوجه ِ منم بود!.. رو به بابا گفت: اَه این که نمیشه..پس من چی؟!.. بابا جدی گفت: قرار نیست تو باهاشون بری!.. نگین رو ترش کرد: آخه چرا ؟!..چطور......با سر به من اشاره کرد و با لحن بدی گفت: این باهاشون بره اونوقت من..... بابا قاشقش رو انداخت تو بشقابش..و صدای برخورد قاشق با بشقاب ِ چینی، نگین رو وادار به سکوت کرد.. بابا_ این چه طرز صحبت کردن با خواهر بزرگترته؟!..« این » یعنی چی؟!....در ضمن تو باید به دَرسِت برسی و نمره ی تک ریاضیتو جبران کنی.. نگین که از گستاخی کلامش ذره ای کم نشده بود گفت: من این چیزا رو نمی فهمم اصلا میرم همونجا درسمم می خونم..چطور اونی که لیاقت نداره باس بره، اونوقت منی که ....... بابا_ نگیـــــن........ بابا از زور عصبانیت سرخ شده بود و لباشو روی هم فشار می داد.. نگاهی از سر خشم به نگین انداخت..ولی نگین بی توجه از پشت میز بلند شد و رفت بیرون.... و حالا نوبت مامان بود..برای حمایت از نگین.. سرمو زیر انداخته بودم و به بشقاب دست نخورده ی غذام نگاه می کردم.. صدای عصبانی مامان سکوت اشپزخونه رو شکست..تنم لرزید و نگاهم تار شد..دوباره همون حریر نمناک رو پیش چشمام شاهد بودم!.. مامان _ خب راست میگه بچه م..این همه میره با دوستاش درس می خونه کمی هم به تفریح نیاز داره.. بابا_ خانم شما دخالت نکن..نگین فقط 14 سالشه..نیازی نیست که تنهایی بره مسافرت..هر وقت امتحانشو داد همگی چند روزی رو از.......... مامان_ بسه نیما، دیگه شورشو در اوردی..هر وقت این بچه ازت یه چیزی خواست زدی تو ذوقش..چی میشه با نسترن بره؟!.......سر بلند کردم..با دست به من اشاره کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: این که هست!.. این!..نمیگه سوگل!..نمیگه دخترم!..میگه این!!..انگار که داره به یک شی ء ِ بی جون و بی مصرف اشاره می کنه.... چونه م از بغض لرزید..احساس خفگی بهم دست داد.. ولی حتی اینم برام عادت شده بود..به این احساس ِ خفقان اور عادت داشتم..وابسته بودم به این حس...... نسترن که ناراحت شده بود رو به مامان گفت: منم حقو به بابا میدم اگه نگین بخواد با ما بیاد یکی اونجا فقط باید چارچشمی هوای اونو داشته باشه که یه وقت دسته گل به اب نده..حرف که تو گوشش نمیره پاشو از این در بذاره بیرون هر کار دلش بخواد می کنه!.. از پشت میز بلند شدم..نسترن مچ دستمو گرفت..کنارش بودم!.. نسترن_ تو که چیزی نخوردی سوگل!.. لبام تکون خورد..انگار گفتم سیرم..ولی صدایی از لا به لای لب های سردم شنیده نشد..حتی صدا هم تو گلوم خفه شده بود.. پشتمو بهشون کردم و خواستم برم بیرون که مامان بلند گفت: همه ش تقصیر اینه..اگه قبول نمی کرد با نسترن بره نگین هم ناراحت نمی شد..بچه م دید تک و تنها تو خونه می مونه دلش گرفت!.. ************************************************** ************* صدای نسترن بلند شد..ترس ِ اینو داشت که تحت تاثیر حرفای مامان از تصمیمم صرف نظر کنم.... نایستادم..به پاهای لرزونم تا حدی توان قدم برداشتن بخشیدم که فقط بتونم برم..برم از اون محیط متزلزل و پر شده از سرما و حس های بد و آزاردهنده.. دستمو به ستون اپن گرفتم..ولی پشت دیوار طاقت نیاوردم و نفس زنان ایستادم..داشتم خفه می شدم..نفس عمیق کشیدم..لا به لای اون نفس های نامنظم و کشیده صدای نسترن رو شنیدم......... نسترن_ چه ربطی به سوگل داره مامان؟!..خود ِ سوگلم قبول نمی کرد به زور راضیش کردم.. بابا_ این بحثو همینجا تمومش کنید..نگین الان تو شرایطی ِ که فقط باید بچسبه به درسش، سوگل و نسترن هم می تونن برن فقط باید لحظه به لحظه با من در تماس باشن!..واسه اینکه خیالم راحت باشه برید ویلای کاویانی..ادرسشو دقیق ازش می گیرم.. نسترن_ اقای کاویانی قبول می کنه بابا؟!..مزاحمشون نباشیم؟........ بابا_ نه دخترم برادرش و زن برادرش با بچه هاشون اونجا زندگی می کنن..برید اونجا خیالم راحت میشه....گر چه اگه یه مرد بود که باهاتون بفرستم خوب مـ........ سکوت کرد..دیگه حتی صدای نفسامو هم نمی شنیدم..........نکنه..... دست چپمو روی قفسه ی سینه م گذاشتم.....و بابا بیش از اون اجازه نداد تردید تو دلم پیشروی کنه و گفت: به نظرم صلاحه که بنیامین هم باهاتون باشه!.. نسترن_ نه بابا خودمون می..... بابا_ همین که گفتم..نمیشه که 2 تا دختر و تنها بفرستم تو جاده..خوبیت نداره بابا..... نسترن سکوت کرد..تا قبل از اینها خوشحال بودم که لااقل برای 3 روز به دور از همه ی ادمهای این شهرم و می تونم برای خودم زندگی کنم اما.. چه خیال ِ خامی.. ************************************************** اروم اروم دکمه های مانتوی مشکی و ساده م رو بستم ..حواسم تو اتاق نبود..تا جایی که متوجه ِ ورود نسترن نشدم....دستی رو شونه م نشست..تو جام پریدم..با ترس نگاهش کردم..خندید.. -- نترس منم..کجا سیر می کنی؟!.. نفسموعمیق بیرون دادم..کیفمو برداشتم....... خواستم برم سمت در که جلومو گرفت: کجا؟!.. -با بنیامین قرار دارم..تا 10 دقیقه دیگه می رسه!.. -- عجله داری؟!.. عجله؟!..برای دیدن بنیامین؟!..نمی دونم..شاید..شاید قصدم فقط فرار باشه!..فرار از فشاری که روی تک تک سلول های بدنم احساس می کردم..فشار جسمی نه، بلکه من از روح بیمارم..از روح اسیب دیده ام و مجالی برای ترمیم این روح ِ بیمار نیست!.. نشستم رو تخت.... نسترن رفت سمت کمد لباسام.. -- تو که باز شدی کلاغ سیاه..مگه نگفتم کمی تغییر لازمه تا.......... - همین خوبه نسترن..حالشو ندارم عوض کنم!.. همونطور که داشت تو کمدمو نگاه می کرد گفت: مگه دست خودته؟!..ما یه قول و قراری با هم گذاشتیم..من اون همه فک زدم، بیخودی؟!.. یه مانتوی روشن بیرون اورد و متفکرانه نگاهش کرد..رنگش آبی بود..تا حالا اون رو نپوشیده بودم .. کادوی بنیامین بود..و تا الان نو و دست نخورده تو کمدم افتاده بود!.. دستمو گرفت و بلندم کرد.. -- همین عالیه..نو هم که هست..یالا بپوشش!.. - نسترن........ چپ چپ نگاهم کرد: نکنه می خوای خودم دست به کار شم؟!.. به شیطنت چشماش لبخند زدم..ولی چه سرد و بی روح بود این لبخند!.. --من میرم بیرون حواس مامان رو پرت می کنم تو هم برو تو کوچه!.. دکمه هامو باز کردم: چرا، مگه منو ببینه چی میشه؟!!.. کلامم سرد بود..سردتر از همیشه.. و نسترن این سرمای بی تفاوت رو به خوبی حس کرد!.. -- یه امروز حوصله ی داد و بیداد کردنشو ندارم..سر قضیه ی نگین هنوز عصبانیه از زمین و زمان ایراد می گیره.. به خاطر من می گفت..خواهرم نمی خواست قرارم با این غر و لند های همیشگی خراب بشه.. ولی الان نه..شاید چند ساعته دیگه..شاید هم چند روز بعد.. مهم اینه که هیچ وقت تمومی نداشت!.. ************************************** به محض اینکه نشستم تو ماشین سلام کردم..جوابمو اروم داد..تعجب کردم..که مثل همیشه تلاشی برای گرفتن دستم نکرد..فقط یه نیم نگاهه کوتاه و همون جواب سلام ِ کلیشه ای.. -- چه خبر؟!.. از پنجره بیرونو نگاه کردم.. - هیچی.... -- نمی پرسی کجا دارم می برمت؟.. نگاهش کردم..طولانی و عمیق....ولی نگاهه اون به خیابون بود..خیابون ِ شلوغ و پر تردد!..مثل ذهن ِ آشفته ی من.. - کجا داریم میریم؟!.. -- حدسم نمی تونی بزنی؟!.. چشم بسته غیب می گفت!.. از کجا بدونم که منو داری کجا می بری؟!..این سوال های بی ربط واسه چی بود؟!.. - نه..... -- پس صبرکن تا خودت بفهمی!..... - بنیامین من.......... لبخند زد.. -- صبر کن گفتم...... سکوت کردم..سکوت کردم تا جایی که ماشین رو گوشه ای از خیابون نگه داشت و بهم گفت پیاده شم!..کل مسیر تو 1 ساعت و نیم طی شد!.. پیاده شدم و کنارش قدم برداشتم..رو به روی خونه ای بزرگ و ویلایی ایستاد.. - اینجا کجاست؟!.. با همون لبخند: خونه ی من..و تو..که قراره بشه خونه ی ما..... درو باز کرد و دستشو گذاشت پشتم و به داخل هدایتم کرد....ناخوداگاه نرم کنار کشیدم..مردد بودم..برای ورود به خونه ای که بنیامین مالکیتش رو جمع بسته بود..ولی هیچ احساس تعلقی نسبت بهش نداشتم!.. یاد حرفای نسترن افتادم..یاد حرفای خودم..پس چرا تردید می کنم؟!..مگه راهمو مشخص نکرده بودم؟!.. از همونجا به راهه باریک و سنگلاخی ِ ویلا نگاهی انداختم..خوب ببین سوگل..این همون مسیری ِ که تو انتخابش کردی..همون مسیر ِ نو توی زندگیت..همون راهه باریک بین تموم بیراهه های زندگیت..خوب نگاه کن..مردی که کنارت ایستاده همسر اینده ت ِ و این خونه همون انتخاب نهایی ِ ..پس......... تردید و پس زدم..قدم برداشتم..برای اولین بار قدم به خونه ای گذاشتم که....« شاید » بتونم درش خوشبختی رو پیدا کنم!.. ************************************************* سرمو زیر انداختم..دسته ی کیفمو طبق عادتی که همراه با استرس بهم دست می داد لا به لای انگشتام فشردم!.. نزدیک ویلا که شدیم سرمو بلند کردم..سمت چپ ردیف کامل درخت کاری شده بود و زیر هر درخت با فاصله ی اندکی گل های سرخ و صورتی دیده می شد..سمت راست هم چند تا درخت بود منتهی در مرکز اونها استخر بزرگی قرار داشت که با وجود درختان کوتاه و بلند، زیاد تو دیدراس نبود و من هم با کمی دقت متوجه شدم!.. به ساختمون اصلی نگاه کردم..نمایی متشکل از رنگ های سفید و قهوه ای روشن..سبک و طرحش ویلایی بود..با اینکه رو همچین خونه هایی شناخته انچنانی نداشتم ولی ظاهرش رو بیش از این نمی تونستم تو ذهنم ترسیم کنم!.. بنیامین قفل در ورودی رو باز کرد و مجدد دستشو پشت کمرم گذاشت..اینبار کنار نکشید..گرمای دستش از روی مانتوی نخی هم قابل لمس بود..هیچ احساس ِ خاصی تو قلبم به این گرمای شدید نداشتم!..ولی اولین تجربه م بود و این باعث می شد بی تفاوت نباشم!..قلبم تند می زد..نه از روی هیجان..نه از روی علاقه..از روی نزدیکی ِ یک مرد به خودم که برام تازگی داشت!.. سرشو اورد پایین و زیر گوشم گفت: چطوره عزیزم؟!..خوشت میاد؟!.. و نگاهه من رو دور ِ تند، اون اطراف می چرخید..راهرو..سالن..راه پله..و اشپزخونه ی اپنی که سمت راستمون بود..فضای داخلی کاملا مبله و شیک بود.. اگر بناست اینجا زندگی کنیم پس این اثاثیه برای چیه؟!..مگه رسم ِ اوردن جهیزیه با عروس نیست؟!.. و همین رو ازش پرسیدم.. بنیامین با لبخند به سمت پله ها راهنماییم کرد و گفت: چه اشکالی داره عزیزم؟!..از دکورش خوشت نیومد؟!..کاره بهترین طراح ِ این شهره!.. از پله ها بالا رفتیم....... - نه..منظور من به دکورش نبود..ولی جهیزیه ی منو باید کجا بچینیم؟!..اینجا حتی واسه 2 متر جای خالی وجود نداره!.. خندید..همزمان دستمو توی دستش گرفت..لبمو گزیدم تا عکس العملی از خودم نشون ندم..مکث کرد..منتظر امتناع ِ من از عمل سرزده ش بود و زمانی که بی توجهیم رو به کارش دید لبخند روی لباش غلیظ تر شد و گفت: خانمی من ازت جهیزیه نمی خوام..از همون اولم با خانواده ت در میون گذاشتم که لازم نیست با خودت چیزی بیاری..منتهی بازم نتونستم پدرتو راضی کنم..قرار بر این شد که پول جهیزیه رو بهمون بدن..منم اون پولو میدمش به تو چون خودم بهش نیازی ندارم..تو هم هر کاری که خواستی مختاری باهاش انجام بدی..چطوره؟!.. حالا داشت نظرمو می پرسید؟!..چرا کسی چیزی به من نگفت؟!..حضور من توی اون خونه چه ارزشی داشت؟!..در مورد من و هر اونچه که به من مربوط می شد تصمیم ها از قبل گرفته شده بود و الان با پیش کشیدن این موضوع باید باخبر می شدم که پدرم چنین قصدی داره!.. از فشاری که به دستم اورد به خودم اومدم و حواسم با یک نفس عمیق جمع شد!.. -- خوشگلم ناراحت شدی؟!..احساس کردم رفتی تو خودت...... -نه!مشکلی نیست.... و مثل همیشه خیلی زود قانع شد ! ناراحتیم کاملا مشخص بود ولی بنیامین به روی خودش نمی اورد!.. 3 تا اتاق طبقه ی بالا بود که در یک به یکشون رو باز کرد!.. و با باز کردن در اخرین اتاق منو به طرف درگاه هدایت کرد و گفت: اینم از بزرگترین اتاق ویلا که قرار اتاق ما باشه!..از دکور و چیدمانش خوشت میاد؟!.. با قدمی اهسته وارد شدم!..نگاهم روی جای جای ِ اتاق می چرخید!..سمت چپ ردیف کمد های دیواری همه یکدست سفید.........رو به رو، سرتاسر اتاق پنجره کار شده بود..پرده هایی که حریرش سفید و والان روش ترکیبی از رنگ های سرمه ای براق و آبی بود.........تختی دو نفره سمت راست که دو طرفش عسلی های سفیدرنگ چیده شده بودند همراه با اباژورهای سرمه ای..........رو تختی هم ازهمون رنگ تشکیل شده بود..سفید و سرمه ای..طرح جالبی داشت..حالت چروک که تو قسمتای جمع شده مروارید های سفید و پولک های همرنگ کار شده بود..زیر نور لوستر کوچکی که از سقف اویزون بود برق می زد!...........میز آرایش رو به روی تخت همرنگ عسلی ها بود با نواری از رنگ سرمه ای......در کل رنگ دیوارها و دکور و اثاثیه ی اتاق فقط از سه رنگ آبی و سرمه ای و سفید تشکیل شده بود..این رنگ بهم آرامش می داد..اما نه تا حدی که همه ی غم هام رو توش گم کنم..ولی این بوی نو بودن اثاثیه و اون رنگ های ارامش بخش تو روحیه م، پُر بی تاثیر نبود!.. هر دو وسط اتاق ایستاده بودیم..دستمو کشید سمت تخت..آروم دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و وانمود کردم که حواسم اونجا نیست و به اشیاء ِ توی اتاق نگاه می کنم!.. -- نمی خوای نظرتو بگی؟!.. نگاهش کردم..با فاصله ی کمی از من نشسته بود و به صورتم لبخند می زد..تو چشمای قهوه ای و براقش واسه چند ثانیه خیره شدم و گفتم: خیلی خوبه..از رنگ بندیش خوشم میاد!.. لباشو جمع کرد و سرشو تکون داد: شک نداشتم که خوشت میاد!.. ************************************************** ************** دستمو از روی پام برداشت..نگاهمو لغزان از روی دستم تا روی صورتش بالا کشیدم..قلبم تندتر می کوبید..معذب بودم..در حضور بنیامین معذب بودم.. لبخند رو لباش کمرنگ شد..نگاهش تو چشمام بود ..خواستم بلند شم ولی با وجود دستم که تو دستاش بود نتونستم....تنها بودیم..این یعنی زنگ خطر!..توی این خونه تنها با بنیامین حس خوبی رو بهم القا نمی کرد!.. صورتشو به قصد بوسیدن گونه م جلو اورد....چرا داغ نمیشم؟!..چرا بر عکس اونچه که تصور می کردم دستام سرده؟!..مگه توی کتاب های عاشقانه هزاران هزار بار ننوشته که تو یه همچین لحظه ای جسم تو التهاب این حرارت باید بسوزه و تن رو به اتیش بکشه؟!..پس چرا من از این سرمای محض دارم می لرزم؟!...چرا سردمه؟!..چرا این نگاه گرمم نمی کنه؟!..نگاهه بنیامین اگر هم گرما داشت قادر به ذوب کردن یخ وجودی ِ من نبود!..کوچکترین گرمایی از این چشمها به جسم خسته ی من نفوذ نمی کنه!.. اما رنگی از تعجب رو تو نگاهش می دیدم..اینکه بی حرکتم..اینکه مثل همیشه کاری نمی کنم..چرا که دیگه قصد ندارم ازش فرار کنم.. صدای نسترن تو سرم می پیچید..مثل نواری که تا انتها می رفت و باز از نو تکرار می شد.. (اینطور که از ظاهر امر پیداست و از خودتم شنیدم تو حتی اجازه نمیدی پسره ببوستت..یا حتی با خیال راحت دستتو بگیره..خب این درست نیست....اگه می خوایش، باید تو چند مورد باهاش راه بیای وگرنه کمترینش اینه با وجود تو که همسرشی خواسته هاش براورده نشه و اونوقت........خودت منظورمو که می فهمی درسته؟!).. با دو حس متضاد درگیر بودم..هنوزم قصد فرار داشتم..فرار از دستان بنیامین..ولی پاهام از زور استرس نیرویی برای کشیدن جسمم نداشتند!..لباش رو گونه م نشست..همزمان چشمامو بستم و نفسمو تو سینه م حبس کردم!..بغض داشتم..نامزدم داشت صورتمو می بوسید و من بغض داشتم..نامزدم دستامو گرفته بود و من هوای گریه داشتم.. بنیامین با خشونت خاصی دست سردمو کشید سمت خودش..تن مرتعشم تو اغوشش پنهون شد!..تو اغوش مردی که حتی دوست نداشتم سر رو شونه ش بذارم و گریه کنم!..دلم می لرزید..از بغض پر بود و توان خالی شدن نداشت!..تنم می لرزید..احساس اسارت می کرد تو دستای این مرد...... برای یه لحظه به خودم گفتم من اینجا چکار می کنم؟!..این مرد کیه که تونسته به من نزدیک بشه؟!..این بوی عطر مردونه..بوی مطبوعی داشت و من از این رایحه ی خوشبو تو همین مدت زمان کوتاه دلزده شدم!.. و باز هم صدای نسترن......... (کمی بهش توجه کن..روی خوش نشون بده..می دونم با روحیه ای که تو داری سخت میشه اینکارو کرد ولی سعی ِ خودتو بکن..اگه خواست دستتو بگیره ممانعت نکن..خواست صورتتو ببوسه این اجازه رو بهش بده بالاخره به هم محرمین مشکلی نداره).. کجایی که ببینی با هر حرکت دستش دارم جون میدم؟!..کجایی که ببینی این تماس ها حتی از روی لباس هم برای من عاری از لذت و مملو از عذابه؟!.. زیر گوشم گفت: می دونی چقدر انتظار این لحظه رو می کشیدم؟!.. و با یک حرکت شال رو از روی موهام کشید که چند تار از موهام همراه شال کشیده شد و دردم گرفت......تو دلم هق زدم و لبمو گزیدم تا صدام بلند نشه!..بنیامین صورتمو نمی دید.. موهای بلندمو با گیره پشت سرم بسته بودم..دستش اومد بالا و گیره رو باز کرد..دستامو از تو دستش بیرون اوردم و گذاشتم رو سینه ش و کمی به عقب هلش دادم..ولی اون بی تفاوت به عکس العمل من با شدت بیشتری پیشروی می کرد!.. موهامو چنگ زد و سرمو به سمت شونه ی چپم کج کرد..صورتشو رو گردنم گذاشت..هنوزم تنم سرد بود..حتی سردتر از قبل..مثل یه مرده..بدنم منقبض شده بود..در برابر حرکات بی رحمانه ی بنیامین مانند جسمی بی روح تنم به تکه ای از یخ ِ در حال انجماد بیشتر شبیه بود!.. از تماس دستاش با گردنم انزجارم ازش بیشتر شد!..تقلا کردم....فشار جسمم توسط دستای بنیامین نفسمو برید.. نالیدم: بنیامین..خواهش می کنم!.. بی تفاوت به بغض ِ تو صدام پرتم کرد..حرکاتش با خشم همراه بود..آروم نبود..به قول نسترن عاشقانه نبود....عطش داشت و این عطش منو به ترس وا می داشت!..ای کاش نمی اومدم..ای کاش اون قدم لعنتی رو بر نمی داشتم!.. دستامو گذاشتم رو شونه هاش و خواستم پسش بزنم!.. ریتم نفس های بنیامین نامنظم بود!.. -- عزیزدلم..چرا منو از خودت.. منع می کنی؟!..ما که نامزدیم..ما که..همو دوست داریم.....و با لحنی که حرص و خشم رو در خودش داشت فریاد زد: بذار باهات باشم لعنتی.....بذار باهات باشم..تا کی می خوای ازم فرار کنی؟!..دیگه بسه.. نفسم رفت..دیدم تار شد و سیاهی، نور رو از چشمام ربود!..با بغض نالیدم.. نالیدم که ولم کنه!..ولی احساسات مردونه و سرکشش این اجازه رو بهش نمی داد که کنار بکشه!.. صورتم خیس بود از اشک ....... - بنیامین..ولم کن..بنیامین خوا..خواهش می کنم.. سرشو بلند کرد..تو چشمای خیسم زل زد..صورتش سرخ شده بود از این همه تقلا.. -- چرا نه سوگل؟!....باهات کاری ندارم .. خودم می دونم باید چکار کنم..فقط می خوام کـه با تموم وجود قبولم کنی..بذاری انقدر نزدیکت شم که صدای تپش های قلبتو احساس کنم......... اون غرق خوشی های پوچ خودش بود و من از سر نفرت هر لحظه داشتم جون می کندم!..لبمو گزیدم و نیمخیز شدم تا از کنارش بلند شم که دستمو کشید!.. با لحن خشونت باری گفت: تو زنمی سوگل..رفتاراتو درک نمی کنم.. حرکاتش قوی تر شده بود..لا به لای خشونتی که تو رفتارش داشت دکمه های مانتومو باز کرد..چشمام از زور وحشت گرد شده بود ..زیر مانتو هیچی تنم نبود و نمی خواستم مانتومو در بیاره.. دستاشو گرفتم تا منعش کنم ولی دستامو پس زد..دو تا از دکمه هامو باز کرد و دو طرف یقه ی مانتومو تو دست گرفت و از هم باز کرد ..نگاهش که بهم افتاد وحشی شد..وحشیانه رفتار می کرد..خشن..بی رحم..و چه دردی داشتن این دست های بی رحم..دردی که حالا علاوه بر جسم به قلبم هم آسیب می زدن.. ناخواسته جیغ می کشیدم و دردمو فریاد می زدم..بلند و گوش خراش..و حس می کردم همین باعث رفتار خشونت آمیز بنیامین شده..واقعا وحشی بود!.... چون ببری گرسنه که آهویی لذیذ رو در چنگال داشت اسیرش بودم!.. با صدای بلند گریه می کردم..عصبانی شد..و با فریاد ِ « ببر صداتو » به صورتم سیلی زد..جیغ کشیدم و حس کردم دارم از حال میرم..دست چپمو رو صورتم گذاشتم.. شدت سیلی انقدر زیاد بود که موهام از یه سمت تو صورتم پخش شد!.. صدای گوشیش بلند شد..با غرولند و ناسزایی زیر لب وجود نحسشو کنار کشید!..تنم خرد بود..حس می کردم قفسه ی سینه م داره آتیش می گیره!..بهش دست کشیدم..از پشت پرده ای از اشک سرمو خم کردم تا ببینم چه بلایی سرم اورده..تا 2 دکمه از مانتوم رو بیشتر نتونسته بود باز کنه..با احساس خیسی خون سر انگشتام شوکه شدم!..به قدری محکم گاز گرفته بود که از جای دندوناش خون زده بود بیرون..و اون جاهایی هم که سالم مونده بود به کبودی می زد!....خدای من..بنیامین با من چکار کرده بود؟؟؟؟!!!!!...... بنیامین_ الو....سلام چی شده؟!....اره خاموش بود!..کدوم بیمارستان؟!..الان نمی تونم!..گفتم نمی تونم....خیلی خب..خیلی خب باشه....تا کی؟!..باشه..گفتم باشه...فعلا........ تو این مدت که داشت با تلفنش حرف می زد سریع خودمو جمع و جور کردم..موهامو با گریه ای بی صدا بستم و شالمو رو سرم انداختم!....مکالمه ش داشت تموم می شد که از اتاق بیرون زدم..قدمام بلند بود..صداشو که از پشت سر شنیدم قدمامو تندتر برداشتم تا جایی که به شتاب می دویدم.. -- صبر کن بت میگم سوگل..وایسا باهات کار دارم..سوگل..سوگل با تو ام...... چند بار نزدیک بود بخورم زمین..پاهام می لرزید..زیر لب اسم خدا رو صدا می زدم تا بهم توان بده و بتونم از اون خراب شده بزنم بیرون..از دست اون هیولا فرار کنم و خودمو به جایی برسونم که احساس خطر نکنم!.. دستمو گرفت....از زور ترس و دلهره به جنون رسیده بودم..به محض اینکه برم گردوند دستامو محکم زدم تخت سینه ش .. نتونست خودشو کنترل کنه و پرت شد عقب..فکرشو هم نمی کرد بتونم اینچنین با خشم پسش بزنم!.. از در زدم بیرون .. فقط می دویدم..به کجا؟!..نمی دونستم..فقط می دویدم.. من همیشه در حال فرارم..ولی زمونه دستش بهم می رسه..سرنوشت زورش بهم می چربه..مثل الان..توی همین لحظه.... با شنیدن ترمز شدید ماشین از پشت سرم که صدای بوق های ممتدش اعصابم رو متشنج می کرد برگشتم..یه تاکسی زرد رنگ بود..راننده سرشو از پنجره اورد بیرون و دستشو بلند کرد: خانم برو کنار وسط جاده چکار می کنی؟!.. لبخند زدم..میون اون همه اشفتگی لبخند زدم..تند رفتم سمت ماشینش و در عقبو باز کردم و نشستم.. - برو آقا..تو رو خدا فقط برو.. راننده با تعجب نگام کرد.. -- خانم حالت خوبه؟!.. صدام می لرزید: خوبم..خوبم اقا برو.. به عقب برگشتم..اثری از بنیامین نبود..نفس راحتی کشیدم....تا برگشتم در سمت چپم باز شد و با دیدنش قالب تهی کردم!.. دستم رفت سمت دستگیره که بازومو گرفت: سوگل........ جیغ کشیدم: ولم کن.... راننده رو به بنیامین گفت: اقا برو پایین با دختر مردم چکار داری؟!.. بنیامین که توی اون لحظه مثل یه ببر زخمی عصبانی بود سرش داد زد: ببر صداتو مرتیکه، این خانم زن منه به تو چه که دخالت می کنی؟.. راننده که انگار از ترسش حرف بنیامین رو باور کرده بود با اخم و تعجب به من نگاه کرد.. با ترس در حالی که صدام به زور شنیده می شد گفتم: نه..دروغ میگه..دروغ میگه..این یه روانیه..دیوونه ست..ولم کن..ولم کن می خوام برم.......... بنیامین سرم داد زد: خودم می رسونمت بیا پایین.. خودمو کشیدم سمت در .. حالت نرمالی نداشت..منم نداشتم..اون عصبانی بود و من وحشت زده.. میون این کشمکش ها صدای راننده در اومد: خانم برو پایین واسه من شر درست نکن..چرا به حرف شوهرت گوش نمی کنی؟!....برو پایین خانم!.. بنیامین با یه حرکت منو از ماشین کشید بیرون..تقلاهای منم فایده ای نداشت..راننده پاشو روی گاز فشرد و از کنارمون رد شد..بنیامین دستمو کشید..ای کاش می تونستم جیغ بکشم..داد بزنم..مردمو صدا کنم تا یکی پیدا بشه و کمک کنه ولی اون لحظه لال شده بودم..زبونم از ترس بند اومده بود!..همین که هنوز زنده م و سنکوپ نکردم جای تعجب داشت!.. در جلوی ماشینش رو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی....به حالت هشدار دستشو اورد بالا و گفت: می شینی از جاتم جم نمی خوری .. نترس می رسونمت خونتون!.. درو محکم بهم کوبید..نشست پشت فرمون و حرکت کرد..سرعتش نسبتا زیاد بود..فین فین کنان با یه برگ دستمال کاغذی که از تو جعبه رو داشبورت برداشته بودم اشکامو پاک کردم!.. ************************************************** ***** صداشو شنیدم..عصبانی بود ولی سعی داشت اروم حرف بزنه........ -- من یه عادتی که دارم تو اینجور روابط خشن رفتار می کنم..نمی تونم رمانتیک باشم..هر چی طرفم بیشتر اذیت بشه بیشتر خوشم میاد.. ساکت بودم..سرمو انداخته بودم پایین.. و اون به خاطر سکوت پر از اجبارم، فکر می کرد بهش این اجازه رو دادم تا رفتار بی رحمانه ش رو در قبال ِ من با یه همچین دلایلی رفع و رجوع کنه.. -- فقط اینجور وقتا این کارا ازم سر می زنه..وحشی گری و وحشی بازی بهم انرژی میده..بازم کاری نکردم ..وقتی اوردمت تا ویلا رو نشونت بدم فقط قصدم یه نزدیک شدن ساده بود..ولی بعدش..دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم!.. مکث کوتاهی کرد و گفت: این حرفا رو می خواستم قبلا بهت بزنم نه الان..من ممکنه تو یه همچین حالتی فحش بدم..حتی کتکت بزنم..ولی مطمئن باش از اون نظر یه جوری جلوی خودمو می گیرم..ممکنه ازت توقعاتی داشته باشم که شاید به نظرت دور از ذهن باشه..اینجور مواقع یه چیزی رو تو خودم حس می کنم که کنترلش خیلی سخته................ - چرا همون شب که اومدی خواستگاری بهم نگفتی؟..چرا الان؟!...چرا الان من باید بفهمم که تو........... سکوت کردم..تند گفت: چون می دونستم تا به زبون بیارم جواب رد میدی.. صورتمو برگردوندم سمتش و نگاهش کردم: تو جای من بودی قبول می کردی؟!.. نیم نگاهی به صورتم انداخت و کلافه تو موهاش دست کشید.. -- نمی دونم..من جای تو نیستم....من فقط توقعات خودمو در نظر دارم..وقتی دیدمت ازت خوشم اومد..خوشگل بودی و اروم..یه ارامشی تو رفتارت بود که نسبت بهت یه جور کشش خاصی داشتم..حاضر بودم هرکاری بکنم تا به دستت بیارم..ولی تو خیلی ساکت بودی..ارامشت زیاد از حد بود..از طرفی بهم توجه نداشتی..کنارت که بودم دوست داشتم باهات باشم شاید مستقیم نه ولی تا یه حدی چرا....دوست داشتم دستتو بگیرم ولی تو هر بار کنارگیری می کردی..من قبلا دوست دخترای زیادی داشتم..چندتاییشون مثل خودم بودن ولی بعضیاشونم به اینجاها نمی کشیدن و.... - دیگه ادامه نده!.. نمی دونم شنید یا نه..صدام بغض داشت و لحظه به لحظه تحلیل می رفت!.. شنید و گفت: می دونم باید اینا رو همون اول بهت می گفتم..ولی منم مثل همه یه خواسته هایی تو خودم می دیدم و برای رفع اونا احتیاج داشتم که با............. اشک نشست رو صورتم..نالیدم: بنیامین................. -- فقط خواستم همه چیزو بدونی..دیگه واسه برگشتنت دیره چون من نمیذارم..چون می خوامت..هر چی هم تو نتونی راضیم کنی ولی من دست از سرت بر نمی دارم..بالاخره عادت می کنی..عادت می کنی که باهام بمونی..بهت قول میدم که اگه بتونی باهام راه بیای واسه ت کم نذارم..چه عاطفی چه مالی چه هر چی که خودت بخوای..من دوستت دارم..اینو روزی هزار بار بهت میگم..کارای من از روی علاقه ست و چون زنمی وظایفی هم داری..تو اینکارو برای من انجام بده..منم هرکاری که تو بخوای دریغ نمی کنم.......... سرم در حال انفجار بود..چقدر بی شرم بود این مرد....من قرار بود همسرش بشم و فقط محض برطرف کردن خواسته هاش و بس؟؟!!..و اون در عوض روزی هزار بار بهم بگه دوستت دارم؟!..یعنی زندگی مشترک ما قراره تو همین دو مسیر خلاصه بشه؟!..خواسته ها و توقعات بنیامین و عقده های روحی ِ من؟!..زندگی یعنی این؟!.. زندگی که قرار بود بعد از فرار از اون خونه قسمتم بشه این بود؟!.. خدایا چقدر من بدبختم..چقدر من احمقم..چطور بدون فکر خودمو از چاله کشیدم بیرون و در عوض به قعر چاه انداختم؟!.. ****************************************** مامان_ نمی دونم باز چه مرگش شده از کی تا حالا تو اتاقشه واسه شامم نیومد بیرون!.. بابا_ یعنی چی این حرف راضیه؟.. مامان_ چیه باز طرفشو گرفتی؟.. بابا_به تو چیزی نگفت؟!.. مامان_ مگه درست و حسابی جواب میده؟!..بهش میگم چته چرا رنگ و روت پریده ؟..میگه حالم خوب نیست بخوابم خوب میشم..بعدم رفت تو اتاقش.. بابا_ نرفتی بهش سر بزنی؟!.. مامان_ رفتم ولی گرفته خوابیده!.. بابا_ شامشو می بردی تو اتاقش........ مامان_ دیگه چی؟!..لازم نکرده بد عادتش کنی..اونوقت از فردا تقی به توقی بخوره میگه حوصله ندارم و باید غذاشو ببریم تو اتاق.............کجا میری؟!.. و صدای باز شدن در اتاق باعث شد اروم لای پلکامو باز کنم..با دیدن بابا تو درگاه دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه م و خودمو کشیدم بالا..به خاطر اینکه زخمام دیده نشه یه پیراهن که طرح و مدلش مردونه بود پوشیده بودم..فکم در اثر سیلی که بنیامین بهم زده بود هنوز درد می کرد.. بابا نشست کنارم رو تخت و مهربون نگام کرد: خوبی بابا؟!..مامانت می گفت حالت خوش نیست!.. سرمو تکون دادم......موهامو نوازش کرد..وقتی مهربون می شد از ته دلم دوسش داشتم..وقتی هم از دستم عصبانی می شد بازم دوسش داشتم..مگه می تونستم از پدرم بگذرم؟!..من فقط دنبال محبتم..اینکه منو هم ببینن..نیاز داشتم که بغلم کنه و تو بغلش اشک بریزم..نیاز به محبت داشتم..همیشه این حس باهام بود و همین هم باعث شد راهو اشتباه برم!.. *************************************** بابا که انگار از تو چشمام راز دلمو خونده بود، دستمو گرفت و نرم کشید سمت خودش..آغوشش چقدر گرم بود..چقدر ارامش بخش بود..نفس عمیق کشیدم و با بازدمش بغضم شکست..لرزش شونه هام گریه ی بی صدام رو به گوش پدرم می رسوند!.. موهامو نوازش کرد و با لحن ارومی گفت: چرا گریه می کنی بابا؟!..کسی اذیتت کرده؟!.. -................. -- دخترم اگه چیزی ناراحتت کرده بگو......... -.................... سرمو از تو بغلش بلند کرد..نگاهمو زیر انداختم..چی باید می گفتم؟..که بنیامین باهام چکار کرده؟!..چی بگم بابا؟!..بگم نامزدم نمی تونه نیازاشو کنترل کنه؟!..روشو داشتم که بگم؟!..دردمو به کی بگم خدا؟!.. به مادرم که حتی نگامم نمی کرد چه برسه بخواد براش درد و دل کنم!..فقط نسترن بود که امشب سرش درد می کرد و زود خوابید..من کیو داشتم که از دردای دخترونه م براش بگم؟!.. - چیزی نیست بابا..فقط همینجوری دلم گرفته!.. لبخند کمرنگی مهمون لباش شد...... -- فقط همین بابا؟!..به خاطر همین داری گریه می کنی؟!.. سرمو تکون دادم!.. --چیز دیگه ای ناراحتت نمی کنه؟!.. - نه............... -- با بنیامین میونه تون خوبه؟!.. سکوت کردم....به تکون دادن سرم که بگم اره با هم خوبیم، تردید داشتم....ولی اگه بیشتر از اون خودم رو مردد نشون می دادم بابا حتما شک می کرد.. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..انگار که خیالشو راحت کردم..با یه نفس عمیق لبخندش رنگ گرفت....... - خب خدا رو شکر..بنیامین هم پسر خوبیه..رو خانواده ش خیلی خوب شناخت دارم....مکث کرد: بیشتر به خاطر تو درخواست سفر نسترنو با دوستاش قبول کردم .. منتظر به صورتش خیره شدم..ادامه داد: می دونم چند روز که آب و هوای اونجا به سرت بخوره روحیتو به دست میاری!....دوست دارم وقتی برگشتی بازم لبخند و رو لبات ببینم.... لبخند زدم..فقط برای دلخوشی بابا..کمرنگ و دلگیر..چی می شد همیشه همینطور باشی بابا؟!.. --یکی، دو باری گذاشتم نسترن با هم دانشگاهیاش بره اردو ولی اینبار 4 تا دختر بیشتر نیستید..فعلا مرخصی بهم نمیدن..واسه اینکه خیالم از جانبتون راحت باشه سفارشتونو به کاویانی کردم..بنیامین هم که مثل پسرم می مونه..غریبه که نیست دامادمه..باهاتون باشه خاطرم جمع ِ که اتفاقی نمیافته!.. سرمو زیر انداختم..بابا چه می دونست بنیامین که نزدیک من باشه برام از صد پشت غریبه غریبه تر ِ ؟!..ای کاش می تونستم با اومدنش مخالفت کنم!.. --ظاهرا امروز اردشیر قلبش درد می گیره می رسوننش بیمارستان..الان حالش بهتره..چند دقیقه پیش بنیامین زنگ زد گفت اوردنش خونه!..مثل اینکه وقتی تو رو میذاره خونه یه راست میره بیمارستان!.. پس مکالمه ش با تلفن به خاطرهمین بود که اسم بیمارستان رو اورد!.. از کنارم بلند شد و گفت: پاشو دخترم..پاشو بیا تو اشپزخونه یه چیزی بخور.. - گشنه م نیست بابا.......... دستمو گرفت: پاشو دخترم..مامانت غذاتو گرم کرده......... به اصرار بابا از جام بلند شدم و همراهش رفتم..دلم درد می کرد..این یعنی گرسنه م ولی به روی خودم نمی اوردم تا از اون در بیرون نرم..می ترسیدم از تو چشمام بخونن که امروز چه بلایی سرم اومده!.. اما حالا در مقابل مهربونی پدرم تسلیم بودم..اگه همیشه باهام همینطور بود شاید نصف غصه هام تموم می شد...... ******************************************* نگار_ مرگ من این درختا رو نیگا..ادم با دیدنشون جون می گیره!.. سارا_ من که دارم عشق می کنم..از دیدن طبیعت و آب وهوای شمال هیچ وقت سیر نمیشم !.. نسترن با لبخند گفت: کی بود می گفت بریم اصفهان؟.............. نگار تند گفت: خب حــــــالا تو ام دست گرفتی!..نگاهشو به جاده انداخت و ادامه داد: چه می دونستم جاده ی گیلان انقدر جیگره!....از تو اینه منو نگاه کرد: راستی این نومزد ِ خوش تیپت بادیگاردم هست؟!.. با تعجب نگاهش کردم........ - نه..چطور؟!.. شونه شو انداخت بالا: هیچی فقط جای اینکه تو ماشین اون باشی اومدی اینور..اون بدبختم خط راستو گرفته و داره پشت سرمون میاد!.. اخم کردم و چیزی نگفتم.....نگار ادامه داد: میونه تون شکرابه؟!.. سکوت کردم که نسترن گفت: به تو چه آخه!..جلوتو نگاه کن به کشتنمون ندی..درضمن امانتی بابامه حواست باشه!.. نگار با اخم ساختگی روشو برگردوند و گفت: خیلی خب بابا..ندید بدید بازی در نیار.. نسترن_ اگه خسته نبودم خودم می نشستم پشت فرمون!.. سارا_ ای کاش خودت رانندگی می کردی نسترن، نگار این چاله چوله ها رو نمی بینه دل و روده م اومد تو دهنم به خدا!.. نگار _ دو کلومم از قالپاق ماشین عروس بشنو..اخه گرد و قلمبه با این شکمی که تو داری و از همون اول که استارت زدیم کله تو کردی تو آخور و یه دم داری می لمبونی معلومه باید دل و روده ت بیاد تو دهنت..معده ت مثل mp3 عمل می کنه آره؟!..فشرده و جادار...... نگار با هر جمله بیشتر حرص می خورد..نسترن بلند زد زیر خنده و منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم!.. سارا که وقتی عصبانی می شد جیغ می زد گفت: تو اون روحت نگار..حیف که داری رانندگی می کنی و پای جونم وسطه وگرنه........ نگار خندید و با شیطنت گفت: وگرنه هنوز جا داری منم می خوردی اره؟!.. اینبار منم همصدای نسترن خندیدم..سارا از زور عصبانیت نزدیک به انفجار بود..حالت هر دوشون توی اون لحظه واقعا بامزه بود.... *********************************** سارا برای بار چهارم انگشتشو روی زنگ فشرد.... نگار که کلافه شده بود رو کرد بهش وگفت: بسه بابا پوکوندی زنگ مردمو.. سارا_ اخه باز نمی کنه...... نگار_ خب لابد نیستن......... از خونه ی کناری یه زنی با لباس محلی اومد بیرون و با همون لهجه ی شیرین گیلکی گفت: با کی کار دارید؟!.. نسترن رفت جلو و گفت: سلام خانم..ما مهمونای اقای کاویانی هستیم از تهران اومدیم ولی ظاهرا کسی خونه شون نیست!.. زن سرشو تکون داد و گفت: اره دخترم نیستن رفتن شهر.. نسترن_ نمی دونید کی بر می گردن؟!.. -- مثل اینکه حال مادرزنش بد شده بردنش بیمارستان..احمد اقا اومد بهم گفت هر وقت مهموناش اومدن بگم شرمنده تا شب بر نمی گردن.... سارا_ پس حالا ما باید چکار کنیم؟!.. نگار_ انگار باید تا شب صبر کنیم دیگه راهی نیست!.. بنیامین که تا اون موقع ساکت بود گفت: می برمتون مسافرخونه.. نسترن _ نه لازم نیست می دونم باید کجا بریم!.. زن همسایه با روی خوش که عاشق لهجه ش شده بودم رو بهمون گفت: بیاین تو تا شب که نمیشه اواره ی کوچه و خیابون باشید..بفرمایید تو مهمونای احمد اقا مهمونای ما هم هستن!.. نسترن با لبخند گفت: ممنونم ازتون..لطف دارید شما......ولی نه مزاحمتون نمیشیم..میریم خونه ی دوست من!.. --باشه مادر هر جور خودتون صلاح می دونید..بی تعارف گفتم!.. نسترن_ ممنونم..فقط اگه آقای کاویانی اومدن و سراغ ما رو گرفتن بگید با این شماره......«شماره شو نوشت رو یه کاغذ».......تماس بگیرن!.. --باشه دخترم..حتما بهش میگم!.. زن که رفت تو، رو به نسترن گفتم: دوستت اینجا زندگی می کنه؟!.. نسترن_ اینجا که نه..تو یه روستا همین حوالی.. نگار_ از بچه های دانشگاست؟!.. نسترن_ نه.......بهتره بریم منم بهش زنگ می زنم هماهنگ می کنم!.. سارا_ نکنه اونجایی که از اول قرار بود بریم همون خونه ی دوستت بود؟!.. نسترن سرشو تکون داد..داشتیم می رفتیم سمت ماشین که بنیامین دستمو گرفت و نگهم داشت..گرمای شدید دستش مثل صاعقه از تنم رد شد.. -- تو بیا تو ماشین من!.. - اما......... -- راه بیافت!..... جلوی بچه ها نمی تونستم چیزی بگم!..دنبالش رفتم و بنیامین که در ماشینو برام باز کرد نسترن برگشت.. برای اطمینانش سرمو تکون دادم..به صورتم لبخند زد و نشست تو ماشین.... ولی من تو دلم عزا گرفته بودم!.. *********************************** تو مسیر هیچ کدوم حرفی نزدیم..می دونست هر چی هم که بگه من سکوت می کنم!..تو این مدت با خلق و خوی من تا حدودی آشنا شده بود!.. نیم ساعت بعد نسترن جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت..از روستا رد شده بودیم..و این ویلا دقیقا بالاترین نقطه از روستا قرار داشت!.. همه جلوی در بزرگ و سفید رنگش ایستاده بودیم.. نگار که دهنش باز مونده بود گفت: عجب دوست مایه داری..من که وقتی اسم روستا رو اوردی گفتم الان میریم تو یه خونه ی محلی و با یه مشت گاو و گوسفند و مرغ و خروس سر و کله می زنیم ولی اینجا که خیــــلی خفنه!.. سارا_ نسترن تو از این دوستا هم داشتی و رو نمی کردی؟!.. نسترن با لبخند زنگو زد و پشت در ایستاد..من کنارش بودم و بنیامین پشت سرم..سارا و نگار هم کنار نسترن ایستاده بودن!.... توقع نداشتیم به این زودی کسی درو باز کنه که یه دفعه در با شتاب باز شد و یکی با صدای مردونه بلند داد زد: به ارواح خاک حاج خانم می کشـــمت.............. و تا اینو گفت نسترن جیغ کشید: سوگل سرتو بدزد............. که همزمان دستمو گرفت و با خودش کشید پایین....و این حرکت ما همراه شد با صدای فریاد بنیامین از پشت سرمون!.. نگار و سارا از خنده غش کرده بودن!..من و نسترن مات و مبهوت سرمونو بلند کردیم که ببینم چه خبره و چی به چیه که با دیدن 2 تا مرد جوون رو به رومون سیخ سر جامون ایستادیم..اونا هم با تعجب به ما نگاه می کردن.. از شنیدن صدای ناله ی بنیامین برگشتم و نگاهش کردم..افتاده بود رو زمین و سرشو چسبیده بود و یه لنگه کفش مردونه هم افتاده بود کنارش!.... نسترن که از این همه سر و صدا هول کرده بود گفت: ای وای، کی با لنگه کفش زد تو سر بنیامین؟!.. و همین جمله ی نسترن بود که باعث شد نگار و سارا بلندتر از قبل بزنن زیر خنده!.. صدای یکی از پسرا از پشت سر اومد: من واقعا معذرت می خوام ..نمی دونستم شما پشت در هستید وگرنه........ما که برگشتیم اروم گفت: بازم معذرت!........ یکیشون رفت سمت بنیامین و دستشو گرفت بلندش کرد......بنیامین با حرص دستشو پس زد ...... -- نسترن!.......... نسترن با دیدن دختر جوونی که جلوی در ایستاده بود لبخند زد و به طرفش رفت!.. نسترن_ آفرین جون..وای چقدر دلم برات تنگ شده بود!.. همدیگه رو بغل کردن و آفرین با لبخند گفت: از بس بی معرفتی!....... آخ


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: